رادینرادین، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 23 روز سن داره

رادین گل پسر مامان و بابا

مهر و شروع به کار مامان

سلام... پسرم فردا روز سختیه واسه من شایدم واسه تو نمیدونممممممممممم البته امیدوارم واسه تو سخت نباشه....فردا قراره بعد از 7 ماه و 6 روز که همش با هم بودیم برم سر کار وشما برای اولین بار ازم دور میشی قراره خانوم دوست بابا شما رو نگه داره...خیلی خانوم خوب و مهربونیه ولی چون شیشه نمیگیری من نگرانم که گریه به راه بندازی امیدوارم پسر خوبی باشی ...اذیت نکنی و اذیت نشی   خلاصه که نگرانم اصلا این اول مهر به دلم نمیچسبه اولش قرار بود ببریمت پیش مادر جون ولی به خاطر دوری راه و بعضی مسائل قرار شد فعلا بذاریمت پیش فاطمه خانوم...... همش نشستم پشت کاکپیوتر یه عالمه کار دارم ولی دست و دلم به کار نمیره آخهههه دوست دارم یه عالمه ...
31 شهريور 1391

7 ماهگی

  7 ماهگیت مبارک پسرم چقدر زود این هفت ماه گذشت ...چقدر زود داری بزرگ میشی پسرم....بعضی وقتا که عکسای نوزادیتو نگاه میکنم دلم تنگ میشه ولی خدارو شکر میکنم که داری بزرگ و بزرگتر میشی و هر روز شیرین تر ....از این که سلامتی خدارو شکر میکنم.........   توی این ماه کلی کار جدید یاد گرفتی توی 6 ماه و نوزده روزگی (14 شهریور) شروع کردی به سینه خیز رفتن البته قبلا هم جابه جا میشدی اما کله نوردی میکردی و لی از این تاریخ دیگه حسابی جابه جا میشی و خیلی تند سینه خیز میری....از  16 شهریور 6 ماه و بیست و یک روزگی متوجه شدم که خیلی خوب میشینی راستش قبلا من خیلی کم میشوندمت و اگه مینشستی هم بیشتر روی پام بود واسه همین هم حسابی ذوق...
29 شهريور 1391

انگور چینی باغ بابا بزرگ

روز عید سعید فطر بیست و نهم مرداد با خاله ها و دایی و ... رفتیم باغ بابابزرگ انگور چینی واسه کشمش...   28 مرداد هم سالگردازدواجمون بود...سومین سالگرد...مبارکمون باشه     ...
2 شهريور 1391

6 ماهگی

  رادینم 6 ماهگیت مبارک 6 ماه یعنی درست 183 روز از با هم بودنمون میگذره از وقتی برای اولین با صدای گریه ی قشنگتو شنیدم ، اولین گریه ای که از شنیدنش شاد شدم برعکس تمام گریه های دنیا ...درسته که وایل به خاطر بی تجربگی های خودم بهم سخت گذشت ولی تموم لحظه هاش واسم شیرین بودن و هستند همه این روزها جزء زیباترین روزهای زندگی من و البته بابا بوده.....همیشه خدارو شکر میکنم که منو لایق مادر شدن دونسته و دعا میکنم مادر خوبی واست باشم....... صبح با بابا رفتیم واکسنتم زدیم نسبت به قبل خیلی کمتر گریه کردی ماشالا بزرگ شدی تحملتم رفته بالا...از صبح چون استامینیوفن میخوری بی حالی و خدارو شکر تا الان تب نکردی ..... این روزها همه لحظه هامون از...
26 مرداد 1391

رادین و عینک بابا

دیشب (22 مرداد) شما وقتی بغل بابا بودی عینکشو گرفتی کشیدی و شیشه عینک بابا از جاش دراومد بابا هم عینک رو گذاشت رو اپن آشپزخونه.....صبح که از خواب بیدار میشه با عجله  و خوابالو عینکشو میزنه و میره اداره ....یک ساعتی از کارش که میگذره همکارش بهش میگه فکر کنم عینکتون شیشه اش نیست هااااا وتا زه اونجا بابا متوجه میشه که از صبح عینک بدون شیشه زده ...... جالبه تا اون لحظه نفهمیده . البته شیشه عینک چپش بوده که نمره اش زیاد نیست.... روزه و عجله چه میکنه با آدم ...
24 مرداد 1391

شب های قدر

سلام عزیزم شب های قدر هم تموم شدن امیدوارم خدای مهربون واسه هممون بهترین ها رو رقم بزنه ، همه به حاجاتشون برسن و همه مریضا شفا بگیرن....... توی این سه شب ما شب نوزدهم نشد بریم مراسم احیا ولی شما تا ساعت 2 و نیم بیدار بودی تا حالا اصلا اینقدر بیدار نبودی تو هم واسه خودت احیا گرفته بودی!!!!!، ولی شب 21 با خاله طاهره رفتیم خونه مامان زن دایی مراسم احیا....من فکر میکردم شما هیلی زود خسته بشی و مجبور بشم برگردم واسه همین همبه بابایی گفتم حواست به گوشیت باشه فکر نکنم بیشتر از 15 دقیقه آروم باشه!!!! ولی شما کلی آقایی کردی و مارو شرمنده کردی، منت سرمون گذاشتی و آروم بودی و از وقتی هم قرآن به سر شروع شد تا آخرش خوابیدی و مامان تونست همه حواسشو بد...
22 مرداد 1391