رادینرادین، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 12 روز سن داره

رادین گل پسر مامان و بابا

11 ماهگی

سلام پسرم یازده ماهگیت مبارک توی این ماهی که گذشت.... اول از همه اولین شب یلدات بود که خونه بابابزگ رفتیم و کلی خوش گذشت ...سوم دی رفتیم دیدار یه نی نی که وه خاله من بود و اسمشم ابوالفضل خدا حفظش کنه متولد 23 آذر بود....اولین برف زندگیت که دیدی هم 6 دی بارید فکر کنم 20 سانتی بود که وقتی بردمت دستزدی انگاری از برف ترسیدی البته سرد بود دیگه.....8 دی هم خونه بابابزرگ دعای ندبه بود که به خاطر باریدن برف هوا بسیاااار بسیااار سرد بود و من تو رو گذاشتم خونه اون یکی بابا بزرگ پیش عمو مهدی...دستش درد نکنه ...توی این ماه یک بارم خروسک گرفتی البته خفیف بود و من گفتم لازم نیست ببریمت دکتر ولی بابات گفت باید ببریمت و ما هم رفتیم با دکتر خوش و بشی ک...
27 دی 1391

ای کیو سان ده ماهه شد

سلام رادین خان ده ماهه شده خداروشکر عزیزم از این که تو هستی خوشحالم...از اینکه شب ها نمیذاری دو ساعت پشت سر هم بخوابم خوشحالم از اینکه ظهرها یه ده دقیقه نمیذاری چشمامو رو هم بذارم خوشحالم از اینکه خونه همیشه شلوغه خوشحالم از اینکه هر جا تنهایی میرم یه جورایی نگرانم بازم خوشحالم کلا از اینکه هستی خوشحااااالم... توی این ماه کلی کارای جدید یاد گرفتی همه جا رو میگیری و بلند میشی. از حالت نشسته یاد گرفتی خودتو بندازی ( قبلش به گمونم میترسیدی نمیدونم )  کلماتی هم که میگی: دد مم ب ب جیییییی  بد و کلی کلمات نامفهوم دیگه...      دس دسی هم میکنی نه هر وقت که من بگم هر وقت خودت دوس داشته باشی...نای نای هم می...
28 آذر 1391

کچل کردن

سلام عزیزم   9 ماه و 15 روز و 20 ساعت و 15 دقیقه و ... دیشب  بابا بعد از مدت ها حرفی که هی میزد و من هی هی پشیمونش میکردم رو عملی کرد!!!!! دیشب تو رو کچل کرد بابایی البته میدونستم آخرش بابا کار خودشو میکنه پس گفتم بذار زودتر بکنه تا واسه عد درآد ایشالا... اولش با صدای ماشین اصلاح هی برمیگشتی به سمت ماشینو نمیذاشتی بابا موهاتو بزنه...اما بعدش که بابا شرو کرد شرو کردی به گریه کردن البته بچه خوبی بودی هااااا با اینکه گریه میکردی ولی سرتو زیاد تکون ندادی خداروشکر.....من که راضی نبودم بابایی موهاتو بزنه ولی وقتی تموم شد دیدم بامزه شدی ....تازه بابا باید حالا هم وزن موهات طلا صدقه بده سه چهار روز قبل هم سومین دندونت ( دندون با...
11 آذر 1391

مراسم شیرخوارگان حسینی

سلام رادینم روز 8 محرم یا همون جمعه سوم آذر با  هم دیگه و با خاله پروانه و طاهره رفتیم مراسم شیرخوارگان حسینی که در مهدیه برگزار شد....واقعا حس و حال عجیبی داشت تا حالا من این مراسم رو شرکت نکرده بودم اما امسال از برکت وجود تو ما رفتیم این مراسم ..  وقتی آدم خودشو در شرایط رباب میذاره ( که البته اصلا امکانشم نیست) میفهمه چی کشیده این مادر..فدای دلش..واقعا یه ذره بی تابی این کوچولوها درد آوره چه برسه که نتونی واسه آروم کردنش کاری بکنی.... ولی شما همه مراسم رو خواب بودی و نتونستم درست و حسابی ازت عکس بگیرم...البته من چونتو مریض بودی و هوا هم سرد بود فکر نمیکردم بتونیم بریم این مراسم و واسه همینم لباس مخصوص نداشتم واست...شب تاسوعا...
5 آذر 1391

روضه علی اصغر (ع)

سلام عزیزم الان  9 ماه و 6 روز و 15 ساعت و ... امروز 7 محرمه میخواستیم بریم روضه ی علی اصغر(ع) ولی چون شما هنوز سرماخوردگیت خوب نشده نرفتیم.......خیلی دلم میخواست بریم تازه هوا هم خیلی سرده و بارون هم میاد و اینم شده مزید بر علت!!!!!!!!!!!  بس کن رباب نیمه ای از شب گذشته است دیگر بخواب نیمه ای از شب گذشته است کم خیره شو به نیزه ، علی را نشان نده گهواره نیست دست خودت را تکان نده با دست های بسته مزن چنگ بر رخت با ناخن شکسته مزن چنگ بر رخت بس کن رباب حرمله بیدار می شود سهمت دوباره خنده انظار می شود ترسم که نیزه دار کمی جابجا شود از روی نیزه راس عزیزت رها شود یک شب ندیده ایم که بی غم نیامده دیدی هنوز زخم...
2 آذر 1391

ورود به ده ماهگی (عکس)

یه ریزه از کارات تو روز ماهگردت میز تلویزیون رو که خیلی وقته فتح کردی کلا این قسمتشو جاده کردی و باید حتما روزی چند بار از توش رد شی   وقتی با اعتراض من روبرو میشی!!!!!!!   از این گربه میترسی نمیدونم چرا!!!!!؟؟ ولی با این که به نظر زشت تر میاد دوستی ههههههه   ...
2 آذر 1391

خروسک

سلام عزیزم....ایشالا که هیچ بچه ای مریض نشه.......مریض شدی بامداد دوشنبه....صدات گرفته بود و نفست صدادار شده بود  همن خس خس)......بردیمت دکتر گفت  خروسکه و مجاری تنفسی فوقانی رو درگیر کرده.......یه آمپول دگزامتازون داد که زدیم و صدات بهترشد...بخور سرد هم گذاشتیم واست بهتر تر شدی.......از امروز صبح هم آبریزش بینی داری و خیلی بیحوصله ای نمیدونم از دندونه یا سرماخوردگی هر چی که هست ایشالا زودی خوب بشه .....
30 آبان 1391

ورود به ده ماهگی

سلام عزیزم....نه ماهگیت هم تموم شد به سلامتی عزیزم ........درست امروز 276 روزه شدی .....ماشالا وزنت 9400 و قدت 76 شده البته خیلی ها که میبیننت میگن لاغریولی من که میدونم نیستی  هر روز فعالیتت بیشتر میشه و جاهای بیشتری رو فتح می­کنی... همچنان  سینه خیز میری، از تک  پله 20 سانتی بالا پایین میری،  از هر چیزی بالا میری....یعنی قشنگ هر وقت بخوای بدنتو از زمین جدا میکنی .... توی این ماه تولد بابا هم بود که ما یه جشن کوچولوی سه نفره گرفتیم واسه بابا....از همین جا هم به بابایی تبریک و از زحماتش تشکر میکنیم دوست داریم یه عالمه
27 آبان 1391

تب

  روز دوشنبه هشتم آبان ماه  که بابا  از خونه فاطمه خانوم اوردت بدنت داغ بود و فاطمه خانوم گفته بود از صبح بی حال و نق نقو بودی و الانم که تب داشتی بابا رفت شربت خرید و دادم بهت و گرفتی خوابیدی ...بعدازظهر رفتیم مسجد که واسه عمو ختم قرآن بود....یه ذره حالت بهتر شده بود و لی بعدش که رفتیم خونه مادر حسابی بی حال بودی و بدنتم داغ بود ...مادر گفت حتما از دندونته آخه هیچ علامت دیگه ای نداشتی که بگم سرما خوردی.......همش رو پام بودی و نیمه خواب تا میذاشتمت روی زمین شروع میکردی به گریه.......هر 4 ساعت بهت شربت استامینیوفن میدادم ولی همش احساس میکردم بدنت داغه خیلی از تب میترسم هر نیم ساعت چکت میکردم و یک پارچه رو خیس و میذاشتم به پاه...
11 آبان 1391