رادینرادین، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 20 روز سن داره

رادین گل پسر مامان و بابا

رادین و عینک بابا

دیشب (22 مرداد) شما وقتی بغل بابا بودی عینکشو گرفتی کشیدی و شیشه عینک بابا از جاش دراومد بابا هم عینک رو گذاشت رو اپن آشپزخونه.....صبح که از خواب بیدار میشه با عجله  و خوابالو عینکشو میزنه و میره اداره ....یک ساعتی از کارش که میگذره همکارش بهش میگه فکر کنم عینکتون شیشه اش نیست هااااا وتا زه اونجا بابا متوجه میشه که از صبح عینک بدون شیشه زده ...... جالبه تا اون لحظه نفهمیده . البته شیشه عینک چپش بوده که نمره اش زیاد نیست.... روزه و عجله چه میکنه با آدم ...
24 مرداد 1391

شب های قدر

سلام عزیزم شب های قدر هم تموم شدن امیدوارم خدای مهربون واسه هممون بهترین ها رو رقم بزنه ، همه به حاجاتشون برسن و همه مریضا شفا بگیرن....... توی این سه شب ما شب نوزدهم نشد بریم مراسم احیا ولی شما تا ساعت 2 و نیم بیدار بودی تا حالا اصلا اینقدر بیدار نبودی تو هم واسه خودت احیا گرفته بودی!!!!!، ولی شب 21 با خاله طاهره رفتیم خونه مامان زن دایی مراسم احیا....من فکر میکردم شما هیلی زود خسته بشی و مجبور بشم برگردم واسه همین همبه بابایی گفتم حواست به گوشیت باشه فکر نکنم بیشتر از 15 دقیقه آروم باشه!!!! ولی شما کلی آقایی کردی و مارو شرمنده کردی، منت سرمون گذاشتی و آروم بودی و از وقتی هم قرآن به سر شروع شد تا آخرش خوابیدی و مامان تونست همه حواسشو بد...
22 مرداد 1391

اولین غذای کمکی

سلااااااااااااام گل پسر شما تا امروز که 5 ماه و بیست و دو روزت (22)  هست فقط شیر مادر خوردی و خوشحالم از این بابت ولی از امروز مامان بالاخره تصمیم گرفت قبل از اینکه شش ماهت کامل بشه بهت غذای کمکی بده.......   واست فرنی (آرد برنج + آب + شیر مادر)  درست کردم و شما با علاقه فراوان خوردی ان شا الله همیشه با همین علاقه بخوری و خوش غذا باشی عزیزم   اینجا دست بابا رو گرفتی که یه وقت در نره و به شما غذا نده!!!!!!!!   این چیهههههههههههههه!!!!!!!!   مثل این که خوشمزس   ...
17 مرداد 1391

غلت زدن

سلام رادینم   عزیزم از دیروز  ییعنی 31 تیر (5 ماه و 6 روزگی) دیگه داری درست و حسابی غلت میزنی تا میذارمت زمین سریع دمر میشی البته قبلشم غلت میزدی ولی گاهی و من همش میگفتم اتفاقی بوده ولی حالا دیگه درست و حسابی از پشت به رو شکم می چرخی       اینم یه عکس البته بعد از یکی از اولین غلت های پیروزمندانه ...
1 مرداد 1391

ماه رمضان و ...

فردا  ماه رمضان شروع میشه و امسال دومین سالیه که من به افتخار داشتن شما نمی تونم روزه بگیرم..... امیدوارم ماه خوبی باشه و بتونم حداقل دعا و قرآن زیاد بخونم ان شا الله........ خدایا همه رو به آرزوهای قشنگشون برسون به حق این ماه عزیز........     در ادامه رادین و کامپیوتر ........     چند وقته وقتی بغل میگیرمت و میام جلوی کامپیوتر اصلا اجازه نمی دی من تایپ کنم دوست داری خودت سکان رو به دست بگیری و بنویسی .......... البته یه کم که می تایپی خسته میشی و میخوای صفحه کلید و بخوری  اول که مشغول تایپی بعدشم مشغول خوردن اینم اولین نوشته هات ZseadcW...
30 تير 1391

5 ماهگی

سلام پسر نازم   5 ماهگیت مبارک عسلم  ت5 ماهگیت م باااااااااااا رررررررررک عزیزم امروز 152 یا همون 5 ماهته.....از داشتنت خیلی خوشحالم رادینم....... توی این ماه جیغ زدنات و قهقه و ذوقات بیشتر شده و نسبت به قبل آرومتر شدی ماشالا  اسباب بازیهاتو دستت میگیری و باهاشون بازی میکنی البته بهتره بگم میخوریشون  توی این ماه قدت: 70 و وزنت 7800 شده ماشالا....البته خودمون قد و وزن گرفتیم دیشب که عمه زهره اینجا بودن تو برای اولین بار از شکم به پشت غلت زدی و لی فقط همون یک بار بود....                    ...
27 تير 1391

برگشت خاله از سفر حج

عزیزم خاله فاطمه و عمو محمد و سارا و زهرا به سلامتی از مکه اومدن ، یک شنبه رسیدن مشهد و سه شنبه هم اومدن خونشون و چون اولین سفرشون بود یه دعوتی هم گرفتن ..... خوشبختانه زهرا کوچولو اذیت نکرده ( من فکر می کردم اذیت خواهد کرد! !)...... خاله عصمت اینا هم اومدن ... خلاصه که شب خوبی بود.....شما یه خورده کلافه بودی ولی اذیت نکردی ( البته نمی دونم چرا من همیشه فکر میکنم شما اذیت نکردی ولی بقیه اینطوری فکر نمیکنن )    اینم شبش که وقتی اومدیم این شکلی گرفتی خوابیدی  کلی هم خوابیدی انگاری شما همه کارارو کردی ...
22 تير 1391

گهواره خاطره انگیز

سلام رادین عزیزم....... این گهواره که عکسشو گذاشتم اگه گفتی مال کیه ؟؟؟؟؟؟ معلومه که نمیدونی !!!!!! این گهواره خاله عصمت هست گهواره ای که بزرگترین خاله تو وقتی نی نی بوده توش می خوابیده و بعدش هم خاله های دیگه و دایی ها و البته من!!!!! و بعدشم دختر خاله هات و پسر خاله هات هر وقت میومدن خونه مادر توش میخوابیدن درسته که کهنه شده ولی هنوزم سالمه  یعنی این گهواره تقریبا ٤٠ ساله که داره نی نی میخوابونه ههههههه  و همه ازش خاطراتی دارن که یادشون نمیاد هههههه آخه خیلی کوچولو بودن........    و حالا این گهواره خونه مادر هس و هر وقت اونجا میریم شما توش میخوابی به عبارتی حالا نوبت شما شده که توش بخوا...
22 تير 1391

145 روزگی گل پسرم

رادینم....... خیلی خیلی دوست دارم عزیزم.... خیلی آقا بودی جدیداآقا تر شدی دیگه کمتر گریه میکنی بیشتر میخندی و خیلی خوب اسباب بازی هاتو توی دستت نگه میداری و البته همشو میخوری ههههه عزیزم چند روز پیش که رفته بودیم چراغ برات هر کی تو رو میدید میگفت وااای این که کاملا شبیه باباشه اصلا به تو نرفته الهه!!!!!!!!!!!  راستش یه خورده حسودیم میشه آخه کاش یه ذره هم شبیه من میشدی آخه!! راستی هر وقت میریم خونه مادر تو نمیدونم چرا اولش که بابابزرگ رو میبینی میزنی زیر گریه اونم چه گریه ای!!!!!!!!!! ولی بعدش کلی با بابابزرگ میخندی و ذوق میکنی!!!!!! خوب این کارا چیه آخهههههههه پسر!!!!!!!  بابایی خیلی توی نگهداری از تو کمکم میکنه و حسابی ...
18 تير 1391

اولین سفر رادین

سلام عزیزم....... فدات بشم که هر روز دوست داشتنی تر میشی ......... بالاخره قسمت شد و ما اولین سفرمون رو بعد از دنیا اومدنت رفتیم...و اونم چه جایی بهتر از مشهد ....خیلی وقته تصمیم داشتیم بریم مشهد ولی هی نشد و نشد تا این سری......روز دوشنبه 5 تیر من و تو بابایی و مادر و زن دایی مهدی رفتیم مشهد ....البته قبلش خاله فاطمه و خاله طاهره رفته بودند آخه خاله فاطمه و عمو محمد و سارا و زهرا میخواستن 6 تیر برن مکه و الان  6 روزه که رفتن  به سلامتی هفته دیگه هم برمیگردن..... شما توی ماشین تقریبا آروم بودی البته بازم یه دهن آواز خوندی واسمون (گریههههههه) بیشتر راهو خوابیده بودی و بغل مادر بودی......  توی راه برگشت آرومتر بودی....... ...
13 تير 1391