رادینرادین، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 23 روز سن داره

رادین گل پسر مامان و بابا

روزمرگی 1

امروز با هم رفتیم بیرون کلید خونه رو ازم گرفتی و دم در خونه تک تک همسایه ها میرفتی و اگه دستت میرسید سعی میکردی با کیلید قفل درشونو باز کنی ...فقط خداروشکر نزدیکای ظهر بود و کسی تو کوچه نبود ...   ...
10 خرداد 1392

تعطیلی مامان و یه اتفاق بد

سلام پسرکم از امروز دیگه من رسما تعطیلم تااااا اول مهر خیلی خوشحالم که دیگه همش کنار همیم ولی از جهاتی هم نگرانم میخوایم تمام روز رو چی کارا بکنیم با هم تنهایی حوصلتم سر میره آخه و همش یا باید آب بازی بفرمایین یا بریم بیرون...ایشالا که خوش بگذره این تعطیلات به جفتمون....خوشحالم دیگه صبح زود نمیخاد از خواب ناز بیدارت کنم و البته خودم بیدار شم هههه راه میری تو خونه و با موبایل یا دستت که گذاشتی در گوشت صحبت میکنی و میخندی ... البته زاپنی حرف میزنی و من بهت میگم بچه زنگ زدی خارجههههههه نکن این کارارو بچه... اونم ژاپن  آخه از کجا بیاریم پول تلفن خارج بدیم و میخندی عزیزم و اما یه اتفاق بد در ادامه مطلب       دیروز ر...
9 خرداد 1392

یه بعدازظهر شیرین

روز جمعه که روز پدر  بود و ما بنا به گفته خود بابات از خرید هر نوع کادویی منع شدیم و فقط به تبریک بسنده کردیم ...ایشالا همیشه سلامت باشی و سایت بالا سر هممون بعدازظهر روز مذکور رفتیم باغ که شما همش منو اینور و اونور میکشوندی و کلی راه رفتی و ببعی دیدی و خوش گذروندی چند تا عکس از این بعدازظهر شیرین سه خرداد 92 یعنی هر چی صدات زدم انگار نه انگار عوضش بزهای عزیز واسم ژست گرفتن هههه یه عکس از عید اینم از اون وقتا ...
6 خرداد 1392

15 ماهگی

سلام عزیزم 15 ماهگی مبارک گلم سوئیچ بابا رو گرفتی دستت و رفتی جای در اتاق مادر یه یه ربعی هی کلیدو میکردی تو سوراخ در و هی میفتاد و هی دوبار دوباره دوباره تا اینکه یه بار که ولش کردی سوئیچ نیفتاد و  موند همونجا یه کیفی کردی و یه خنده ای و ذوقی .......... هفته قبل یعنی 25 تا 28 رفتیم مشهد من مسابقه والیبال داشتم و بابا هم اومد تا به کمک خاله عصمت تو رو نگه دارن چون من مجبور بودم بیشتر وقتمو تو سالن باشم...خدارو شکر پسر خوبی بودی و بابا و خاله عصمت اینارو اذیت نکردی  و ما هم اول شدیم تو استان دیگه این روزا همش باید یا توی حیاط باشیم یا کوچه یا پارک یا خونه مادر و .... به زور بشه یه ساعتی تو خونه نگهت دارم عزیزم در 15 ماه...
3 خرداد 1392

توت

مامان تنبل بالاخره اومد ......... پسر گلم خیلییییییییییییییییی وقته ننوشتم از قبل عید از سفر به مشهد با بابا و مادر جون از عید و عید دیدنی ها و بیرون رفتناااا و بعد عید و راه رفتنت و الان هم باغ رفتنا و توت ... راه رفتنت کلی پیشرفت کرده خدارو شکر.. این روزا یعنی بیشتر از دو هفتس که هر روز میریم باغ خاله فاطمه توت خوردن...که البته توت بهونس میریم که دور هم باشیم و شما از همون اول تا آخرررررررر میری لب حوضچه ای که ماهی داری وایمیستی و سنگ طلب میکنی تا بندازی توی آب ...کار من شده جمع آوری سنگ واسه رادین خان ..که البته سنگ کوچیک هم قبول نمیفرمایین خلاصه که خوش میگذره و عمو محمد هم هر روز میره روی درخت و توت میتکونه دستشون درد نکنه ( البته...
22 ارديبهشت 1392

داری بزرگ میشی

داری با سه چرخت بازی میکنی میبینم که غرق بازی هستی ...منم خط کش که از صبح عاشقش شدی و دنبال خودت اینور اون ور میبری رو یواشکی قایم میکنم تا به خودت آسیب نزنی ..به محض قایم کردنش  سریع میری و از جایی که قایمش کردم برمیداری میندازی وسط اتاق و دوباره برمیگردی سمت سه چرخت و ادامه بازیت ....   میخوام جارو برقی بکشم هر جا جارو رو به برق میزنم سریع میری و از برق میکشی( پریز ها خیلی پایینن نمیدونم سازنده این خونه چی پیش خودش فکر کرده!!!و البته میدونم خطرناکه)منم جارو رو میزنم به برق و پشتی رو تکیه میدم که انتهای سیم دیده نشه و تو میری سراغ بازی خودت.. و من خوشحال از اینکه نفهمیدی چی به چی شد!!!..... دوباره فرداش که خواستم جارو بکشم به...
24 فروردين 1392